سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس حکمت ترس از خداونداست . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
یکشنبه 89 مرداد 24 , ساعت 2:31 عصر

چگونه از قدرت برتر کمک بگیریم


 


مثبت اندیشی-قسمت هفدهم
بعد از بازی گلف چهار مرد در اتاق رختکن یک باشگاه نشسته بودند.صحبت آنها از امتیازات بازی گلف به بحث از مشکلات و مسائل شخصی کشیده شد.به خصوص یکی از آنها خیلی ناامید بود.دوستانش که متوجه ناراحتی او شده بودند این بازی را ترتیب داده بودند تا ذهنش را از موقعیت دشواری که در آن گرفتار بود،منحرف کنند.امیدوار بودند که گذراندن چند ساعت در زمین گلف ذهنش را کمی آسوده کند.
حالا،همین طور که دور هم نشسته بودند توصیه های مختلفی به او می کردند.عاقبت یکی از آنها از جایش بلند شد تا از باشگاه بیرون برود.او با مشکلات آن مرد به خوبی آشنا بود چون خودش با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کرد اما برای آنها پاسخی اساسی پیدا کرده بود.چند لحظه با تردید ایستاد و بعد دستش را روی شانه ی دوستش گذاشت و گفت:«جرج،امیدوارم فکر نکنی دارم برایت موعظه می کنم.چون اصلاً موعظه نمی کنم ولی دوست دارم به تو پیشنهادی بکنم.می خواهم شیوه ای که به وسیله ی آن مشکلاتم را حل می کنم به تو بگویم.اگر از آن استفاده کنی حتماً اثرمی کند.پیشنهاد من این است:«چرا از قدرت برتر کمک نمی گیری؟»
بعد با محبت به شانه ی دوستش زد و از آن گروه جدا شد.دیگران نشستند و به حلاجی کردن پیشنهاد او پرداختند.عاقبت فرد ناامید در آن جمع آهسته گفت:«می فهمم چه می گوید.و می دانم قدرت برتر کجاست.کاش می دانستم چطور باید از آن کمک بگیرم.به این کمک خیلی احتیاج دارم.»
البته به وقت خود فهمید که چطور از آن قدرت برتر کمک بگیرد و آن وقت بود که همه چیز برای او عوض شد.حالا او مرد سالم و شادی است.
پیشنهادی که در باشگاه گلف ارائه شد واقعاً عاقلانه است.امروزه افراد بسیار زیادی ناراحت و افسرده هستند و به جایی نمی رسند و نمی توانند شرایطشان را تغییر دهند.دلیلی ندارد که چنین وضعی داشته باشند.واقعاً دلیلی ندارد.رمزکار کمک گرفتن از آن قدرت برتر است.اما چگونه؟
اجازه بدهید یکی از تجربیات شخصیم را با شما درمیان بگذارم وقتی خیلی جوان بودم مسئولیت اداره ی یک کلیسای بزرگ در منطقه ای دانشگاهی برعهده ی من گذاشته شد.بسیاری از اعضای کلیسا علاوه براینکه استاد دانشگاه بودند از افراد بانفوذ شهر نیزبه حساب می آمدند.می خواستم جواب اعتماد کسانی که چنین موقعیت برجسته ای را برایم فراهم کرده بودند بدهم و به همین خاطر خیلی سخت کار می کردم.درنتیجه به خودم زیاد فشار می آوردم.همه باید سخت کار کنند اما تلاش بیش از حد یا فشار آوردن به خود تا جایی که دیگر نتوانید کارتان را خوب انجام بدهید امتیازی محسوب نمی شود.این کار به نوعی شبیه به ضربه زدن به توپ گلف است.اگر سعی کنید توپ را محکم بزنید ضربه ی بدی خواهید زد.این موضوع در مورد شغل شما هم صدق می کند.من خسته و عصبی شده بودم و احساس ناتوانی می کردم.
یک روز تصمیم گرفتم به یکی از اساتید که دوست خوب من بود یعنی مرحوم هیو تیلرو سری بزنم.او معلم خارق العاده ای بود و همچنین ماهیگیر و شکارچی بی نظیری هم به حساب می آمد.او بیشتر اهل معاشرت با مردها بود و دوست داشت بیشتروقتش را در فضای باز بگذراند.می دانستم که اگر او را در دانشگاه پیدا نکنم حتماً برروی رودخانه مشغول ماهیگیری است.حدسم کاملاً درست بود با شنیدن صدای من به ساحل آمد و گفت:«ماهی ها دارند به قلاب دندان می زنند،بجنب.»سوار قایقش شدم و مدتی ماهی گرفتیم.
با لحنی که نشان می داد از موضوع خبر دارد پرسید:«پسرم مشکل چیست؟»به او گفتم که چقدر زیاد کار و تلاش می کنم و همین مسئله از لحاظ عصبی مرا از پا درآورده است.گفتم:«احساس ناتوانی و ناراحتی می کنم.»خندید و گفت:«شاید داری بیش ازحد تلاش می کنی.»
وقتی قایق به ساحل رسید،گفت:«با من به خانه بیا وقتی با هم به کلبه ی چوبیش رفتیم به من دستور داد:«روی آن کاناپه دراز بکش می خواهم چیزی برایت بخوانم.تا وقتی من آن قسمت را پیدا می کنم چشمانت را ببند و استراحت کن.»


ادامه مطلب...


لیست کل یادداشت های این وبلاگ