سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برادرانِ راستین به دست آر و بر شمارشان بیفزای که به هنگام آسایش، ساز و برگ اند و به هنگام سختی، سپر . [امام علی علیه السلام]
 
یکشنبه 89 مرداد 24 , ساعت 2:31 عصر

قدرت حل کردن مشکلات شخصی


مثبت اندیشی-قسمت دهم
دراین مقاله می خواهم با شما درباره ی بعضی از افراد خوشبخت که راه حل مشکلاتشان را پیدا کرده اند صحبت کنم.
آنها برنامه ی ساده اما بسیارمؤثری را دنبال کرده و به نتایج موفقیت آمیزی رسیده اند.این افراد به هیچ عنوان با شما فرق ندارند.همان مشکلات و گرفتاری هایی را داشتند که شما هم دارید اما فرمولی پیدا کردند که به آنها کمک کرد تا راه حل مسائل دشواری را که پیش رو داشتند پیدا کنند.شما نیز اگر همین فرمول را به کار ببرید می توانید به نتایج مشابه برسید.
اول،اجازه بدهید ماجرای زن و شوهری را که ازدوستان قدیمی من هستند برای شما تعریف کنم.سال ها بیل،مرد خانواده،سخت کارکرده بود تا اینکه به پایه ای رسید که با ریاست شرکت تنها یک پله فاصله داشت.قرار بود به ریاست شرکت برسد و مطمئن بود که با بازنشست شدن رئیس شرکت به آن مقام دست پیدا می کند.دلیلی وجود نداشت که انتظار او عملی نشود چون به خاطر توانایی هایش،آموزش هایی که دیده بود و تجربه ی زیادی که داشت کاملاً واجد شرایط ریاست بود.علاوه بر این متقاعد شده بود که برای این پست انتخاب خواهد شد.
به هرحال هنگام انتخاب رئیس جدید،او را کنار گذاشتند.مردی را از خارج از شرکت آوردند که آن پست را در دست بگیرد.
درست بعد ازاین اتفاق به شهر بیل وارد شدم.همسرش ،مری،واقعاً کینه جو شده بود.سرمیز شام به تلخی تمام حرف هایی را که «دوست داشت به آنها بگوید»برای ما تکرار کرد.ناامیدی شدید،احساس تحقیر شدن و سرخوردگی،او را به خشم آورده بود و او هم این خشم را پیش من و شوهرش به زبان می آورد.
برخلاف او ،بیل آرام بود.کاملاً معلوم بود که احساساتش جریحه دار شده و ناامید و سردرگم است اما با شهامت با قضیه برخورد می کرد.از آنجا که ذاتاً مرد آرامی بود تعجبی نداشت که عصبانی نشود و واکنش شدیدی نشان ندهد.مری از او می خواست که فوراً از شرکت استعفا دهد.او را تشویق می کرد که«با آنها دعوا کند و بعد استعفا بدهد.»
به نظر می رسید که بیل تمایلی به این کارنداشت.می گفت شاید بهترباشد که با رئیس جدید کنار بیاید و به هرشکل که می تواند به او کمک کند.
این شیوه ی برخورد احتمالاً بسیار سخت بود اما او سال های زیادی برای شرکت کار کرده بود و احساس می کرد در شرکت دیگری نمی تواند خوشحال و موفق باشد.به علاوه فکر می کرد در پست معاون رئیس هم هنوز می تواند برای آن شرکت مفید باشد.
بعد مری به طرف من برگشت و پرسید اگر من جای بیل بودم چه کار می کردم.به او گفتم که من هم مثل خود او بدون شک ناراحت می شدم اما سعی می کردم اجازه ندهم بذرنفرت در دلم جوانه بزند زیرا احساس دشمنی روح را آزرده می کند و روند فکری انسان را به هم می زند.
به آنها گفتم چیزی که به آن نیاز داریم راهنمایی الهی است زیرا در آن موقعیت به خردی فراتر از دانش خودمان نیازداشتیم.این مسئله چنان از لحاظ عاطفی ما را تحت تأثیر قرار داده بود که احتمالاًنمی توانستیم با آن به شکلی بی طرفانه و معقول برخورد کنیم.
بنابراین پیشنهاد کردم که چند دقیقه سکوت کنیم و درحالت دعا قرار بگیریم و افکارمان را به سمت آن کسی متمرکز کنیم که گفته است:«هر جا دو یا سه نفر به نام من جمع شوند من درمیان آنها هستم.»به آنها خاطر نشان کردم که ما سه نفر بودیم و اگرسعی می کردیم احساس کنیم که به نام او دور هم جمع شده ایم،او را در میان خودمان می یافتیم تا به ما آرامش ببخشد و چاره ی کار را به ما نشان دهد.
برای همسر بیل آسان نبود که خودش را با حالتی که پیشنهاد کردم تطبیق بدهد،اما از آنجا که به طور کلی زن باهوشی بود و قلب مهربانی داشت به ما ملحق شد.پس از چند دقیقه که به سکوت گذشت پیشنهاد کردم که دست همدیگر را بگیریم،بعد با وجود اینکه در یک رستوران عمومی نشسته بودیم آهسته دعایی خواندم.دردعایم از خدا خواستم که ما را راهنمای کند.برای بیل ومری آرامش خاطرطلب کردم و حتی یک قدم جلوتر رفتم و ازخداوند خواستم که رئیس جدید را هم شامل برکات خود بنماید.همچنین دعا کردم که بیل بتواند با مدیریت جدید همراه شود و بیش ازگذشته خدمات مفیدی به شرکت ارائه کند.
بعد از آن دعا مدتی ساکت نشستیم.عاقبت همسر بیل آهی کشید و گفت :«بله فکرمی کنم چاره ی کارهمین است.وقتی فهمیدم شما می آیید که با ما شام بخورید ترسیدم از ما بخواهید که با این قضیه با اخلاق برخورد کنیم.صادقانه بگویم از این کار خوشم نمی آمد.داشتم از عصبانیت منفجر می شدم اما حالا متوجه می شوم که شیوه ی برخورد درست با این مسئله همین است.سعی می کنم ،هرچقدر هم که سخت باشد.آن را به کار بگیرم.»لبخند بی رمقی زد اما معلوم بود دشمنی از دلش پاک شده است.
گاه گاهی ازآنها خبرمی گرفتم و می دانستم که اگرچه همه چیزمطابق میلشان پیش نمی رفت اما به تدریج با شرایط جدید خودشان را تطبیق دادند و توانستند برناامیدی و احساس نفرت غلبه کنند.
بیل به طور خصوصی به من گفت که حتی از رئیس جدید خوشش می آید و ازکارکردن با او لذت می برد.او گفت که آقای رئیس اغلب با او مشورت می کند و از قرار معلوم به او اعتماد دارد.مری هم با همسررئیس مهربان بود و در واقع آنها به بهترین شکل با هم همکاری می کردند.
دوسال بعد دوباره به شهر آنها سفر کردم و به محض ورود به آنها تلفن زدم.
مری گفت:«وای،آنقدر ذوق زده هستم که نمی توانم حرف بزنم.»
با خودم گفتم باید موضوع خیلی مهمی اتفاق افتاده باشد که او را اینقدرذوق زده کرده است.
بدون توجه به حرف من فریاد زد:«وای،شگفت انگیزترین چیزممکن اتفاق افتاده،شرکت دیگری رئیس بیل را استخدام کرده و به همین خاطر از شرکت ما خواهد رفت و پست بالاتری خواهد گرفت.»بعد مری از من پرسید:«خُب چه حدسی می زنی؟همین حالا به بیل اطلاع دادند که از این به بعد رئیس شرکت است.فوراً پیش ما بیایید تا هرسه نفر با هم شکرگذاری کنیم.»
وقتی درکنارهم نشستیم بیل گفت:«می دانید ،دارم می فهم که مذهب مسیحیت اصلاً جنبه تئوری ندارد.ما یک مشکل را برطبق اصول مشخص معنوی و علمی حل کردیم .وقتی فکرمی کنم اگراین مشکل را برطبقفرمولی که درآموزش های دینی بود حل نکرده بودیم و می خواستیم به شیوه ی خودمان آن را حل کنیم ،تنم به لرزه می افتد.


ادامه مطلب...


لیست کل یادداشت های این وبلاگ